داستان1- ميخواهم چنين پزشکي باشم
ديشب تبش به 39 درجه افزايش يافته بود. MRI مغزش چيز خاصي نشان نميداد. شمار سلولهاي مايع مغزي نخاعي دلالت بر تشخيص خاصي نداشت و کشت ادرار هم منفي بود. از آنجايي که مطمئن نبودم اقدام درماني بعدي چيست، اين يافتههاي گيجکننده را در راند صبح به استادم ارايه کردم. به عنوان دانشجوي سال سه پزشکي، مشتاق يادگيري هنر ارائه تشخيصهاي افتراقي و درمان طبي بودم. اگرچه در طول آموزشم در بخش هاي مختلف، آموخته بودم که پزشک ماهرشدن کاري بسيار دشوار و شفاگر بودن از آن هم سختتر است.
آقاي ميشل 83 سال داشت ، با پيشينه آلزايمر، زوال عقل خفيف و سارکوئيدوز. سه روز بعد از ترميم فتق کشاله ران راست، ناگهان دچار افت سطح هوشياري شده بود. درست بعد از عمل، پزشکان معالج متوجه وجود توده بزرگي در ريه وي شدند. زمان زيادي را صرف معاينه کردم تا شايد پاسخي از سوي او دريافت نمايم، ولي به ناگاه قدرت تکلم و عکس العمل را از دست داده بود و نميتوانست هيچ دستور کلاميرا پاسخ گويد. ساعات طولاني را با همسر و سه دختر او گذراندم. آنان بسيار آرام به نظر ميرسيدند و متقاعد شده بودند عامل اين تغيير وضعيت رواني هرچه باشد، به زودي برطرف خواهد شد. من هر روز با تشخيص افتراقيهاي جديد، در راند صبح حاضر ميشدم: مننژيت باکتريايي ناشي از ليستريا، عفونت مجاري ادراري، پنوموني، مننژيت کارسينوماتوز، نوروسارکوئيدوز، هيپوناترمي و تشديد زوال عقل همراه با ديليريوم. البته تمام آزمايشها منفي يا بينتيجه بودند. بيصبرانه به دنبال پاسخ ميگشتم؛ متقاعد شده بودم که تشخيص صحيح را نميدانم، اما باور داشتم که وقتي موفق به اين کار شوم، حتما ميتوانم او را درمان کنم تا به نزد خانوادهاش باز گردد. پس از يک هفته مايعدرماني، آنتيبيوتيکهاي وسيعالطيف و دوزهاي سنگين داروهاي ضد ويروس، هيچ بهبودي حاصل نشد. طي چند روز بعد، اوضاع به تدريج وخيمتر ميشد. احساس ميکردم فقط بايد بيشتر تلاش کنم. انگار درحال نبرد با زمان بودم.
همسر آقاي ميشل، هر روز کنار تختش مينشست و دستانش را در دست ميگرفت. يک بار گريهاش را ديدم. از من پرسيد که آيا فکر ميکنم او حضور همسرش را در اتاق احساس ميکند؟ به او گفتم قطعا همينطور است و حضور و محبت او بهترين درمان اوست. آنها از وقتي 13 سال داشتند يکديگر را ميشناختند و 67 سال بود که ازدواج کرده بودند. خانم ميشل يک پتوي نرم قرمز براي همسرش آورده بود تا نيازي به پتوي بيمارستان نداشته باشد و يک عکس خانوادگي از فارغ التحصيلي نوهشان را هم به ديوار اتاق زده بود.
در روز هشتم بستري، اوضاع آقاي ميشل ناگهان رو به وخامت گذارد. دچار هيپوکسي شد و تنفس وي با دشواري همراه گشت. هنوز هم بدون تکلم و فاقد هرگونه عکسالعمل بود. مشخص بود که در سراشيبي مرگ فرار گرفته است. به اتاقش رفتم. تمام خانواده در اطرافش نشسته بودند: خواهر همسرش، نوهاش، دخترانش و همسرش. همه ميدانستند که لحظات آخر است و ميخواستند در کنارش باشند. من تا آن روز مراحل مرگ کسي را نديده نبودم. همانطور که به دم و بازدم پرمشقّت او نگاه ميکردم، متوجه شدم که مرگ واقعا يک فعل است- آقاي ميشل داشت فعالانه جان به جانآفرين تسليم ميکرد. در اتاق نشستم و با خانواده مشغول صحبت دربار? او شدم. ديگر درباره تشخيص و پيشآگهي صحبت نميکرديم؛ در عوض، از آنها خواستم درباره شخصيت بزرگ او صحبت کنند و خاطرات زيبايشان را در کنار او تعريف نمايند. با هيجان برايم توضيح دادند که در 18 سالگي، براي جنگ به آلمان رفته است. او يکي از معدود سربازان امريکايي سياهپوست در واحد پياده نظام جنگ جهاني دوم بوده است. خانم ميشل توضيحداد که بالاترين موفقيت و بزرگترين شادي زندگي همسرش، اعضاي خانواده و بخصوص سه دختر زيبايش بودند. نشسته بودم و فقط گوش ميدادم. اول فکر ميکردم بايد احساس نوميدي کنم که نتوانستهام تشخيص يا درمان صحيح را پيدا نمايم، اما اين طور نبود. بودن در کنار خانواده در اين دقايق دشوار، بسيار پر معنا مينمود.
من و خانم ميشل با حوله مرطوب صورت پيرمرد را پاک کرديم. قبل از رفتن، خم شدم و پيشانياش را براي خداحافظي بوسيدم. همسرش شروع به گريه کرد. به من گفت: «پزشکان زيادي ميآيند و ميروند و فقط به وظايفشان عمل ميکنند. خيلي خوب است فردي را ببيني که واقعا توجه و همدردي ميکند.» پيش از آن لحظه از تأثيري که بر اين خانواده گذاشته بودم آگاه نبودم. تشخيصهاي افتراقي، خلاصه پروندههاي جامع، معاينات و حتي دستورات بيشماري که برايش تجويز ميکردم، براي آنها مهم نبود. بلکه آنها حس کرده بودند که من درکشان ميکنم و اين، برايشان بسيار ارزشمند بود.
وقتي اتاق را ترک کردم، به گريه افتادم. مطمئن نبودم براي چه داشتم اشک ميريختم، اما خجالت ميکشيدم چون فکر ميکردم پزشکان نبايد گريه کنند. فورا به دستشويي رفتم تا اشکهايم را پاک کنم و آرامشم را باز يابم. بارها به ما گفته شده بود که نبايد درباره بيمارانمان، احساساتي شويم. به اين توصيه فکر کردم و ديدم، روزي که گريستن را متوقف کنم از خودم نااميد خواهم شد. فهميدم که نميخواهم براي بيمارانم گريه نکنم.
آقاي ميشل به من آموخت که ميخواهم چه جور پزشکي باشم، و کمکم کرد تا خود را کمي بيشتر بشناسم. به من نشان داد که پزشکي سياه و سفيد نيست. هميشه يک درمان يا يک پاسخ وجود ندارد، اما هميشه فرصت هست تا يک تسکيندهنده دلسوز باشيم. وقتي حال بيماري بدتر ميشود، تمام خانواده تحت تأثير قرار ميگيرند. يافتن تشخيص صحيح و داروي مناسب، تنها بخشي از درمان است. التيام واقعي، کمک به بهتر شدن حال کل خانواده است. من نتوانستم سلامتي را به آقاي ميشل بازگردانم، ولي توانستم به التيام درد خانوادهاش کمک کنم.
منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۵۰۹