داستان15- بهترين کتاب، بالين بيمار است
اوايل دوران دستياري بودم و تازه داشتم ياد ميگرفتم چگونه چندين بيمار بستري شده را مديريت کنم. رزيدنت ارشد از بخش اورژانس تماس گرفت: «يک مرد 85 ساله با نارسايي قلب داريم که ورم پا و اختلال تنفس دارد. کمي از تنظيم خارج شده و فقط با تشديد ديورز احتمالا ظرف يکي دو روز مي توانيم او را مرخص کنيم.» به سرعت به بخش اورژانس رفتم، با عجله بيمار را معاينه کردم، و بعد به سراغ هزار و يک کار ديگري که در کشيک آن شب بايد انجامشان ميدادم رفتم. اگر همه چيز خوب پيش ميرفت، ورم پايش ميخوابيد، ريههايش پاک ميشد، و چند روز بعد 3 کيلوگرم سبکتر، مرخص ميشد. در اثناي انجام انبوهي از وظايفي که بر عهدهام بود، خيلي اوقات احساس نگراني ميکردم. داشتم چه کاره ميشدم؟ آيا داشتم نگاهم را به بيمار به عنوان يک انسان از دست ميدادم؟ آيا هم? آنچه که از هنر پزشکي آموخته بودم فقط اين بود که چگونه بيماران را هرچه سريعتر به مرحل? ترخيص از بيمارستان برسانم؟!
در نيمه راه دوره دستياري، با يکي از اساتيدم شروع به کار کردم که نگاهش به پزشکي کاملا متفاوت بود. کنار تخت بيمار، به ما پيچيدگيهاي خاص ضربه نوک قلب، ريتم S3 گالوپ و صداي مالش پريکارد را ميآموخت. مصاحبت با او به من ياد داد که با آن که دست يک رزيدنت در بيمار ديدن بايد خيلي تند باشد، معاينه فيزيکي- و ارتباطي که اين معاينه بين من و بيمارم ايجاد ميکند- را با هيچ چيز ديگر نبايد عوض کرد. در آن روتيشن فهميدم که بهترين کتاب، بالين بيمار است.