ماه دوم انترني من بود. من پزشک آنکال بخش طبي در يک بيمارستان بزرگ عمومي و مسوول 12 بيمار بودم. در حالي که مشغول نوشتن گزارش پيشرفت‌ معالجات بيمارانم بودم، صداي اعلام کد را از بلندگو شنيدم. مربوط به بيماري در ICU بود. نفس راحتي کشيدم. تقريبا 10 دقيقه بعد کد ديگري اعلام شد، اين بار از بخش اورژانس بود. من که عضو گروه کد يا تيم آماده‌باش نبودم، به نوشتن گزارش‌هايم ادادمه دادم در حالي که فکر مي‌کردم با وجود اعلام دو کد چه روز بدي بوده است. هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که پرستار بخش به سمت من آمد و گفت: «دکتر، بيمار شما در اتاق 511 به محرک‌ها پاسخ نمي‌دهد.» آماده شنيدن چنين خبري نبودم چرا که يک ساعت پيش حال بيمار خوب بود. به سرعت به سمت اتاقش رفتم متوجه شدم که پاسخ نمي‌دهد، تنفس سطحي دارد و نمي‌توانم نبضش را لمس کنم. از پرستار خواستم که پايش ECG را شروع کند و کد ديگري اعلام کند....

از آنجايي که هنوز رزيدنت ارشد نيامده بود همه به من نگاه مي‌کردند و من به بيمار. به ناگاه تصميم گرفتم براي نجات بيمار هر کاري انجام دهم. صفحه نمايش ابتدا برادي‌کاردي و سپس فعاليت الکتريکي بدون نبض(1) (PEA) را نشان مي‌داد. سعي کردم مطالبي را که در کلاس ACLS(2) ياد گرفته بودم به خاطر بياورم و يادم آمد که به طور مکرر اپي‌نفرين و آتروپين تجويز کنم. از بيمار رگ گرفته نشده بود، بنابراين از پرستار خواستم که يک کاتتر مرکزي به من بدهد و در عرض سه دقيقه کاتتر را در مسير فمورال با موفقيت تعبيه کردم. خودم را پزشک بزرگي پنداشتم و حتي بهتر از رزيدنت ارشدم، چرا که توانستم در ماه دوم انترني اعلام کد کنم.

عوامل قابل برگشت را مرور کردم به تمام عللي که با (h) شروع مي‌شد مانند هيپوکالمي، هيپوکسي و هيپوولمي فکر کردم. بيمار انتوبه شده بود و 3 دوز اپي‌نفرين و آتروپين دريافت کرده بود. همچنين تصميم گرفتم که يک آمپول بي‌کربنات تجويز کنم. بيمار پاسخ نداد و هنوز PEA نشان مي‌داد. تقريبا 5 دقيقه گذشته بود. در حالي که شديدا عرق کرده بودم، فکر مي‌کردم که چه کار ديگري مي‌تواند انجام شود. در همين هنگام رزيدنت رسيد و از من پرسيد که سطح گلوکز خون چقدر است. پاسخ دادم: «نمي‌دانم.»

از پرستار خواست که فورا آزمون نواري انجام دهد و در همين هنگام از من درخواست کرد که يک ويال D50W تزريق کنم. قند خون بيمار dL/mg‌13 بود. از من خواست که يک ويال D50W ديگر تزريق کنم و سپس گفت: «شما بايد به وي دکستروز تجويز مي‌کردي. چه کسي مي‌داند که وي چه مدت هيپوگليسمي داشته است.»

روياي من درباره بهتر بودن از رزيدنتم به سرعت به پايان رسيد و اکنون با نگراني از اينکه اعمال من موجب آسيب رسيدن به بيمار شود جايگزين شد. دعا کردم که حال بيمار مساعد باشد، در غير اين صورت نمي‌توانستم خودم را ببخشم. 3 روز پس از اين ماجرا خوشحال بودم که بيمارم از ICU به بخش طبي بازگشته است. حال وي مساعد بود و قرار بود که در عرض چند روز مرخص شود. من هنوز گاهي به اين قضيه فکر مي‌کنم. اين تجربه به من خاطرنشان کرد که بيش از حد به خود اطمينان نداشته باشم و اصول اوليه را فراموش نکنم. خوشبختانه بيمار دچار هيچ عارضه‌اي نشد.

منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۴۲۹