..::::  تاثيرات دوگانه داروهاي ديابت در بروز سرطان لوزالمعده  ::::..

در يك آزمايش جديد معلوم شد داروهاي ديابت در بروز سرطان پانكراس (لوزالمعده) تاثير دوگانه دارند براي مثال داروي متفورمين حداقل در زنان احتمال ابتلا به اين سرطان را كاهش مي دهد در حالي كه ساير داروهاي ديابت با افزايش خطر بروز سرطان پانكراس مرتبط هستند. به گفته متخصصان؛ تفاوت‌ها در سابقه دارويي در بين افرادي كه به سرطان پانكراس مبتلا بوده يا نبوده‌اند بسيار اندك است و مشخص نيست كه چرا داروها ممكن است روي خطر احتمالي بروز سرطان در مردان و زنان به شيوه‌اي متفاوت تاثير بگذارند. دكتر پيتر بوتلر از متخصصان ديابت در دانشگاه كاليفرنيا دراين باره خاطرنشان كرد: نتيجه اين آزمايش جديد نيز تاييدي بر مطالعات قبلي است و نشان مي‌دهد كه متفورمين مي‌تواند خطر بروز سرطانهاي چندگانه را كاهش دهد.
سرطان پانكراس جزو سرطان‌هاي نسبتا نادر است اما در صورتي كه بروز كند سريع پيشرفت مي‌كند و اكثر مبتلايان به اين سرطان به ندرت بيشتر از دو سال پس از تشخيص اين بيماري زنده مي‌مانند. كارشناسان انستيتو ملي سرطان در آمريكا تخمين زده‌اند كه در سال جاري ميلادي حدود 44 هزار نفر در اين كشور به سرطان پانكراس مبتلا خواهند شد و حدود 38 هزار بيمار آمريكايي نيز بر اثر اين سرطان جان خود را از دست خواهند داد. به گزارش ايسنا، لوزالمعده غده صورتي ‌رنگي است که درست در پشت معده قرار گرفته است و سر آن در خم دوازدهه يعني اولين قسمت روده باريک قرار گرفته و تنه و دم آن تا نزديک طحال کشيده شده است. لوزالمعده پشت بسياري از اعضاي شکمي قرا گرفته و بنابراين دسترسي به آن مشکل است. لوزالمعده به دو فرآيند اصلي کمک مي‌کند كه شامل هضم غذا و تنظيم قند خون هستند. براي انجام اين فعاليت‌ها دو دسته از مواد شامل آنزيم‌هاي هضم‌ کننده و هورمون‌ها که شامل انسولين نيز هستند از اين غده ترشح مي‌شوند.

ادامه نوشته

داستان16- آخرين کلمات

همين ديروز يکي از بيماران مورد علاقه‌ام فوت کرد. مي‌دانم که يک پزشک قرار نيست، چنين حسي داشته باشد ولي همه همينطور هستند. بي‌شباهت به احساس والدين نيست. «من هر دوي شما را دوست دارم، ولي به دلايل متفاوت،» هميشه اين‌را به دو فرزندم مي‌گويم. آقاي K بيماري بود که واقعا دوست داشتم ببينمش، و حتما دلتنگش خواهم شد. بالاخره وقتش فرا رسيده بود. 87 سال داشت. 5 سال پيش که اولين بار ديدمش، براي دريافت مراقبتهاي اوليه به مطب آمده‌ بود. يک پوشه قطور از سوابق پزشکي قديمي وجعبه شکلاتي همراه داشت. ابتدا مي‌خواست مطمئن شود که با هم به نتيجه مي‌رسيم تا بعد آن را به من دهد. سابقه سرطان پروستات، ديابت، نارسايي قلبي، فشارخون، پلورال افيوژن به دليل نامشخص و چند مشکل ديگر داشت؛ با اين وجود، تا همين اواخر گلف بازي مي‌کرده و به خاطر حمله جديد درد قفسه‌سينه و سنکوپ آن را کنار گذاشته بود.
با ديدن جزئيات سوابق و معاينات در همان ملاقات اول، با وجود اين که هنوز دليلي براي اعتماد او به من وجود نداشت، معلوم بود که لازم است درباره مراقبت‌هاي پيشرفته‌تري با هم صحبت کنيم و در فکر انجام عمل باي‌پس و تعويض دريچه آئورت باشيم. همين کار را هم انجام داديم، و با کمک يک متخصص قلب و عروق، يک متخصص خون، همسر 64 ساله وفادار و 4 فرزند فوق العاده‌اش، تصميم به انجام عمل گرفتيم.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان15- بهترين کتاب، بالين بيمار است

اوايل دوران دستياري بودم و تازه داشتم ياد مي‌گرفتم چگونه چندين بيمار بستري شده را مديريت کنم. رزيدنت ارشد از بخش اورژانس تماس گرفت: «يک مرد 85 ساله با نارسايي قلب داريم که ورم پا و اختلال تنفس دارد. کمي از تنظيم خارج شده و فقط با تشديد ديورز احتمالا ظرف يکي دو روز مي توانيم او را مرخص کنيم.» به سرعت به بخش اورژانس رفتم، با عجله بيمار را معاينه کردم، و بعد به سراغ هزار و يک کار ديگري که در کشيک آن ‌شب بايد انجامشان مي‌دادم رفتم. اگر همه چيز خوب پيش مي‌رفت، ورم پايش مي‌خوابيد، ريه‌هايش پاک مي‌شد، و چند روز بعد 3 کيلوگرم سبکتر، مرخص مي‌شد. در اثناي انجام انبوهي از وظايفي که بر عهده‌ام بود، خيلي اوقات احساس نگراني مي‌کردم. داشتم چه کاره مي‌شدم؟ آيا داشتم نگاهم را به بيمار به عنوان يک انسان از دست مي‌دادم؟ آيا هم? آنچه که از هنر پزشکي آموخته بودم فقط اين بود که چگونه بيماران را هرچه سريع‌تر به مرحل? ترخيص از بيمارستان برسانم؟!
در نيمه راه دوره دستياري، با يکي از اساتيدم شروع به کار کردم که نگاهش به پزشکي کاملا متفاوت بود. کنار تخت بيمار، به ما پيچيدگي‌هاي خاص ضربه نوک قلب، ريتم S3 گالوپ و صداي مالش پريکارد را مي‌آموخت. مصاحبت با او به من ياد داد که با آن که دست يک رزيدنت در بيمار ديدن بايد خيلي تند باشد، معاينه فيزيکي- و ارتباطي که اين معاينه بين من و بيمارم ايجاد مي‌کند- را با هيچ چيز ديگر نبايد عوض کرد. در آن روتيشن فهميدم که بهترين کتاب، بالين بيمار است.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان14- بازگشت به اصول اوليه

ماه دوم انترني من بود. من پزشک آنکال بخش طبي در يک بيمارستان بزرگ عمومي و مسوول 12 بيمار بودم. در حالي که مشغول نوشتن گزارش پيشرفت‌ معالجات بيمارانم بودم، صداي اعلام کد را از بلندگو شنيدم. مربوط به بيماري در ICU بود. نفس راحتي کشيدم. تقريبا 10 دقيقه بعد کد ديگري اعلام شد، اين بار از بخش اورژانس بود. من که عضو گروه کد يا تيم آماده‌باش نبودم، به نوشتن گزارش‌هايم ادادمه دادم در حالي که فکر مي‌کردم با وجود اعلام دو کد چه روز بدي بوده است. هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که پرستار بخش به سمت من آمد و گفت: «دکتر، بيمار شما در اتاق 511 به محرک‌ها پاسخ نمي‌دهد.» آماده شنيدن چنين خبري نبودم چرا که يک ساعت پيش حال بيمار خوب بود. به سرعت به سمت اتاقش رفتم متوجه شدم که پاسخ نمي‌دهد، تنفس سطحي دارد و نمي‌توانم نبضش را لمس کنم. از پرستار خواستم که پايش ECG را شروع کند و کد ديگري اعلام کند....

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان13- پيتزا سبزيجات در کافي‌شاپ بيمارستان

من دستيار ارشد و سال آخر دستياري طب اورژانس بودم. يک روز بدون استراحت را در بخش اورژانس مي‌گذراندم و معده من بيشتر از بيماران با من صحبت مي‌کرد. به محض اينکه فرصتي کوتاه پيدا کردم، هرچند مي‌دانستم زودگذر است، از فرصت استفاده کردم و براي آرام‌ترين و تقريبا لذت‌بخش‌ترين 15 دقيقه روز، يعني دقايقي در کافي‌شاپ، از بخش فرار کردم. کافي‌شاپ خلوت بود. در حالي که مشتاقانه به پيتزا سبزيجات نگاه مي‌کردم، از کنار چند پرستار و دستيار فوق‌تخصصي عبور کردم. يک ظرف برداشتم، جلوتر رفتم، در گرم‌کن را باز کردم و دو قاچ برداشتم. پشت سرم ترکيبي از يک صداي سيلي‌مانند و صداي برخورد شديد شنيدم. بلافاصله برگشتم و ديدم يک مرد ميانسال چاق بي‌هوش روي زمين افتاده. ظرف خود را زمين گذاشتم و بالاي سر او رفتم، در حالي که با خود فکر مي‌کردم در حال از دست دادن آن پيتزاي خوشمزه هستم.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان12- خداحافظي يک اومانيست پزشکي

روي کلمه New کليک مي‌کنم. اسم و نشاني پست الکترونيک در فضايي با عنوان «From» ظاهر مي‌گردند. در جايي که رايانه مي‌پرسد اين پيام به کدام نشاني فرستاده شود، مي‌نويسم «کارکنان پزشکي». عنوان پيام را «يک اومانيست پزشکي خداحافظي مي‌کند» مي‌نويسم. Enter را مي‌زنم که مرا به فضاي خالي مي‌برد. چگونه خداحافظي کنم؟ گفتن خود اين کلمه آسان است اما به رشته تحرير درآوردن تجربه خير. از کجا شروع کنم؟ به سال 2002 برمي‌گردم که اين فکر جديد را به يک انکولوژيست و کميته اخلاق بيمارستان پيشنهاد کردم که يک نويسنده فاقد آموزش‌هاي پزشکي را به عضويت گروه مراقبت‌هاي سلامت چند تخصصي در يک مرکز منطقه‌اي سرطان در ورمونت (Vermont)‌ درآورند. چرا يک نويسنده؟ تفاوت‌هاي موجود در زبان مورد استفاده توسط بيشتر پزشکان و بيماران مي‌تواند مخل برقراري ارتباط که از اجزاي کليدي مراقبت بهينه است، گردد. يک نويسنده تاثير کلمات و چگونگي شکل گرفتن تجربه توسط زبان را درک مي‌کند. آن نويسنده منم. با مرور کارهاي من معلوم مي‌شد که شاعري داستان‌نويس هستم. کارکرد شاعر عبارت است از صحبت‌کردن در مورد مواجهه. مواجهه‌اي که من مي‌خواستم شروع به صحبت از آن کنم، مواجهه بين پزشک و بيمار بود.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان11- ديگه بسه

صبح مرا به آن خانه فرا خوانده بودند ولي تا پايان ساعت کار نمي‌توانستم آنجا بروم. ليزا منتظرم بود نه به اين خاطر که به من نياز داشت بلکه شايد به اين خاطر که مي‌دانست خانواده‌اش به من نياز دارند. آنها که بيش از 8 سال عاشقانه در منزل از او مراقبت کرده بودند و باز هم به او رسيدگي مي‌نمودند. کشيش آمده بود تا در کنارش باشد. يک دوست هم يک داروي هومئوپاتي آورده بود تا عمل بلعيدن را راحت‌تر بتواند انجام دهد.
هنگام ورود به خانه گفتم: «خوب، ببينيم اوضاع چطوره». ليزا ساکت در ويلچرش که رنگش به سرخي سيب بود، نشسته و با پارچه‌ها و پتوهاي رنگي پوشانده شده بود؛ تنفسش خِرخِر داشت ولي صورتش آرام به نظر مي‌رسيد. خانواده و من در مورد تفاوت‌هاي بالقوه‌اي صحبت مي‌کرديم که از نظر ادراکي بين ناراحتي ما و ناراحتي او وجود داشت. چند قطره مرفين و سپس چند قطره ديگر از داروي هومئوپاتي با حوصله زير زبان وي ريخته شد.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان10- اشک‌ها و لبخندها

آن روز هم جمعه‌اي مثل بقيه جمعه‌ها بود. وقتي آن زلزل تاريخي شرق ژاپن را لرزاند، در بيمارستان دانشگاه توکيو، در حال کار روي پروژه‌اي تحقيقاتي بودم. ابتدا فکر کردم اين هم مثل زلزله‌هاي قبلي که ديده بودم، فقط چند لحظه طول مي کشد، ولي اين دفعه با موارد قبلي متفاوت بود. بيش از يک دقيقه ادامه داشت و به قدري شديد بود که ناچار شدم، از داخل ساختمان قديمي بيمارستان به محوطه باز پارکينگ فرار کنم. وحشتناک‌ترين تجربه زندگي‌ام بود. مثل اين بود که در يک قطار ايستاده باشي و ناگهان شروع به حرکت کند، دوباره بايستد و باز حرکت کند و دايم به اين وضعيت ناپايدار ادامه دهد. نوسان ساختمان‌ها چند دقيقه ادامه داشت و به نظر مي‌رسيد قرار نيست پايان يابد. چند دقيقه پس از لرزش اول، پس‌لرزه‌هاي شديدي آغاز شد. وقتي به نظرم رسيد پس‌لرزه‌ها تمام شده، به آزمايشگاه کاتتريزاسيون بيمارستان رفتم و با پزشکي که در حين زلزله عروق کرونر بيماري را استنت‌گذاري کرده بود، صحبت کردم. خوشبختانه تمام بيماران به سلامت تخليه شدند. داشتن آمادگي کافي براي بحران، از اينکه فاجعه‌اي در واحد آنژيوگرافي رخ دهد، جلوگيري کرده بود.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان9- مفسر اطلاعات

يادم هست که شديدا متعجب شده بودم؛ شايد احساس حقارت بيان بهتري از حالت من در آن موقعيت باشد. به عنوان يک انترن سال آخر که به زودي فارغ‌التحصيل مي‌شد، اغلب با خضوع تمام در محضر استادم دکتر H مي‌نشستم و در حالي که موضوعات مختلفي را شرح مي‌داد به سخنانش گوش مي‌دادم. او يک روز درباره انواعي از استرپتوکوک نوع M که با فارنژيت همراهي دارند و رابطه آنها با بيماري روماتيسمي قلب آموزش مي‌داد. روز ديگر، در حالي که تلاش مي‌کردم اطلاعات روز گذشته را هضم کنم، درمورد تفسير سرولوژي هپاتيت B صحبت مي‌کرد. به نظر مي‌رسيد دکتر H واجد دانشي وراي وجود خاکي من باشد. يادم هست به تازگي اشتراک اولين نشريه پزشکي عمرم را گرفته بودم، تا بلکه من هم بتوانم يک کتاب مرجع ناطق باشم و يا حداقل با برخي از متوني آشنا شوم که دکتر H و ديگران مرتبا به آن استناد مي‌کردند. در آن زمان خيلي صحبتي از موضوعات «غيرطبي» نظير استفاده از مترجم براي ارتباط با بيماراني که زبان بلد نيستند، مقولات پايان زندگي، يا مسايل مرتبط با روح بيماران نبود. با اين حال، يک روز شنبه حين راند صبحگاهي در حضور رييس پرآوازه بخش، اولين درسم را با موضوع حرفه‌اي گري(1) بعد از آن آموختم که به علت نداشتن کراوات، حسابي ازسوي استاد مورد عتاب قرار گرفتم. وقتي استاد پيشنهاد کرد کراواتي را که از کالج سلطنتي پزشکان به وي اعطا شده بود، به من بدهد شرمگين شدم، اما درعين حال بدم نمي‌آمد قبول کنم.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان8- بازشناسي

حجاب ابر، با بي‌ميلي کنار رفت و ما فرود نهايي را آغاز کرديم. از خلال توده‌هاي ابر، چراغ‌هاي شهر نمايي شبيه هر شهر ديگري داشت منظره‌اي عين آنچه که 14 ساعت پيش موقع برخاستن از مبدأ شاهد بوديم. درحالي که نور کم‌فروغ سحرگاه بر برگ نخل‌هاي سر به فلک کشيده مي تابيد، مسافران خسته همهمه‌ پرهيجاني را آغاز کردند که زبان آن کاملاً آشنا بود و هرچه مي‌گذشت بيشتر برايم روشن مي‌شد که به مقصد رسيده‌ام.
بعد از گذشت حدود 4 سال از اتمام دوران دستياري در شهر استيلر (Steeler) و چند ماهي کار در رِد رِيدر (Red Raider) به‌عنوان هيأت علمي، اولين بار بود که در لباس يک متخصص داخلي تمام عيار و البته يک توريست تصادفي به کشور زادگاهم برمي‌گشتم. تصميم من به سفر بيش از آن که به انتخاب خودم صورت گيرد، به حکم ضرورت بود --ضرورت تجديد ديدار خانواده، و يک نياز شخصي‌تر به تعميق حس قدرشناسي‌ام نسبت به آنجا که بوده‌ام و آنجا که اکنون هستم -- زماني که در دانشگاه فيليپين دانشجوي پزشکي بودم، تصورش را هم نمي‌کردم که بتوانم وضعيت نابساماني را که همه‌روزه با تعداد انبوه بيماران و محدوديت شديد منابع در آن دست و پا مي‌زديم، فراموش کنم. دوران تحصيل در ايالات متحده با آن که باعث نشد گذشته‌ام را به طور کلي فراموش کنم، مرا به محيط وفور امکانات عادت داد، جايي که هر تخت هميشه توسط 1 بيمار اشغال مي‌شود، نه دو بيمار؛ سي‌تي‌اسکن و MRI فقط به اندازه يک آسانسور با شما فاصله دارند، نه به اندازه يک سفر درون شهري؛ و هيچ‌وقت يک نوار گلوکومتر را از طول به 6 نوار باريک نمي‌بُرند تا بلکه 5 بيمار ديگر هم بتوانند قند خونشان را چک کنند. اين نابرابري‌هاي مشهود، افکار پريشاني را در طول سفر به ذهنم متبادر مي‌ساخت و به من اثبات مي‌کرد که نگاه به گذشته درحقيقت نگاه به درون است.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان7- ترميم زخم

زخمِ خودنما به من خيره شده است و در کمال تعجب مي‌بينم که نمي‌توانم اين واکنش عميقا احساسي را در خودم کنترل کنم. داغ يک زخم بزرگ و برافروخته، بر سينه او مانده و منطقه‌اي را که روزي پستان راستش در آن قرار داشت، در بر گرفته است. تازه بعد از اينکه به‌آرامي ‌بانداژ شل را برمي‌دارم، مي‌فهمم که او هم براي اولين بار است که آثار مخرب جراحي‌اش را به چشم مي‌بيند. يک نگاه کوتاه به زخم مي‌اندازد و سپس روي از آن برمي‌گرداند و اشکش راه مي‌افتد. معلوم است که آمادگي اين وضع را نداشته است.
بيمار تازه به اين محل آمده و به عنوان اولين مراجعه بعد از عمل ماستکتومي 3 هفته پيش خود، به بخش اورژانس مراجعه کرده است. من هم به خيال خود تصور مي‌کردم يک کنترل ساده زخم را انجام دهم، خيال بيمار را راحت سازم که زخم عفوني نيست و احتمالاً او را با انکولوژيست‌هايمان مرتبط کنم. اما به محض آن که پانسمان را کنار زدم، دريافتم که درِ صندوقچه‌اي مملو از احساسات مشکل‌ساز را گشوده‌ام که نمي‌توان آنها را ناديده گرفت. آثار روان‌شناختي به حدي زيانبار بود که تا همين امروز اين جرأت را از او سلب کرده بود که اين تکه‌هاي کوچک چسب را از روي پوست خود بردارد و وضعيت را بررسي کند.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان6- خودم يا فرزند والدينم

«بگذار ببينم، تو بايد دختر مورا باشي! از فاصله يک مايلي هم مي‌توانستم بشناسمت!» در ميان راه پله‌اي که از آن بالا مي‌رفتم توقف کردم و در يک لحظه در افکارم به زمان و مکاني برگشتم که نظير اين اتفاق، هرروز برايم پيش مي‌آمد، شهر کوچکي به يادم آمد که در آن هميشه مرا به عنوان يکي از اقوام فلاني مي‌شناختند. دوباره به خودم آمدم و ديدم که خوشبختانه آن زن هنوز در حدود 30 متري من است. وقتي اين افکار رهايم کردند، موجي از احساس شعف توأم با ترس وجودم را فرا گرفت.
داشتم در پايان کشيکم به بخش مراقبت‌هاي ويژه جراحي مي‌رفتم تا به مريضي که مراقبت از او را به عهده داشتم سري بزنم. بعد از احوالپرسي از اعضاي خانواده و دوستاني که جمع شده بودند، همگي به اين نتيجه رسيديم که آشنايانِ مشترکِ زيادي در کانزاس داريم. درحالي که مشغول گفتگو درباره آشنايان و دوستان مشترک بوديم، ناگهان فهميدم که نه فقط افرادي که درموردشان صحبت مي‌کنيم آشنايان مشترک ما هستند، بلکه بيمار بستري را هم من خيلي خوب مي‌شناسم.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان5- نیمه خالی لیوان

پس از گذشت يک سال جين (Jean) همچنان از مشاجره‌اي که من با انکولوژيست او داشتم سخن مي‌گويد. در آن روز براي جين سرطان متاستاتيک کولون تشخيص داده شده بود. ساعت 11 شب جمعه بود که سرانجام انکولوژيست با من تماس گرفت و بلافاصله مخالفت من با وي از همان‌جا آغاز شد. من معتقد بودم که شيمي‌درماني براي جين انتخاب اول است ولي انکولوژيست فقط درمان حمايتي را مدنظر داشت. دليل اصلي او «وضعيت کارکردي» جين بود.
«اگر او را مي‌شناختي، متوجه مي‌شدي که وضعيت کارکردي او فوق‌العاده است!» من جين را سال‌هاست که مي‌شناختم ولي او فقط همان روز وي را ديده بود. اميدوار بودم اگر بحث را به شرح فعاليت‌هاي متعدد وي بکشانم، قضيه روشن شود. «فکر نمي‌کنم که او در حال حاضر توانايي انجام کارهاي زيادي را داشته باشد» و با اين جواب، مانع از ادامه صحبت‌هايم شد. «او 48 سال دارد، سابقه شيمي‌درماني نداشته است....» شايد استفاده از شرح‌حال پزشکي به او کمک کند که با ديد بهتري به موضوع نگاه کند. او متقاعد نشد: «وزن وي هنگام پذيرش فقط 90 پوند (40 کيلوگرم) بود.»

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان4- آخرين هديه

در چند ساعتي که از مرگ مادرم مي‌گذشت، پدرم، برادرم و من در اتاق وي در بخش مراقبت‌هاي تسکيني نشستيم. کارکنان بيمارستان به ما اجازه دادند که 5 ساعت در اتاقي که جسد وي قرار داشت، بمانيم و فقط گريه مي‌کرديم و يا اينکه آرام مي‌نشستيم. چکه کردن قطرات آب در روشويي و دودکش بزرگي که پايين پنجره طبقه پنجم قرار داشت و دود آن بر منظره دلتنگ کننده اواخر زمستان شهر هارت فورد سايه مي‌گستراند را به خاطر دارم در زماني مقرر پدرم با مدير برنامه اجساد اهدايي در دانشگاه کانکتيکات (Connecticut) تماس گرفت و طي پيغامي به اطلاع ايشان رساند که جسد مادرم آماده است.
در همان حال که کلمات شمرده پدرم را مي‌شنيدم به ناگاه احساس کردم حال خود را نمي‌فهمم. نمي‌دانستم که مادرم بدن خود را اهدا ‌کرده است. من در دانشکده پزشکي تدريس مي‌کردم و اتاق تشريح را همواره فقط از ديد يک استاد دانشگاه مي‌ديدم. گهگاه هنگامي که دانشجويان پزشکي با جسد سروکار داشتند ديدگاه آنها به جسد توجهم را جلب کرده بود. ولي هيچ‌گاه تصور نمي‌کردم که روزي از جسد مادر من در سالن تشريح استفاده شود و ناگهان وحشت تمام وجودم را فراگرفت. من تقريبا به پدرم التماس کردم که اين کار را نکند.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان3- مرد زنده‌اي که قلب نداشت

در شبي پاييزي و سرد، در حال ورود به پارکينگ بودم که پيجرم زنگ زد. آن موقع من فلوي آنکال کليه بودم، و اين صدا اگر چه آشنا بود ولي باز هم در من احساس بدي ايجاد مي کرد. شماره اي که بايد با آن تماس مي‌گرفتم ناآشنا بود: بخش جراحي. وقتي تماس گرفتم، متوجه شدم که يک مورد پيوند قلب با مشکل روبرو شده و ناتمام مانده است. بيمار دچار کاهش فشار خون و فزوني شديد(Over Load) مايع بود. تيم پيوند خواستار دياليز حين عمل بودند.
دقايقي بعد، پس از گذشتن از راهروهاي ناآشناي بخش جراحي، به اتاق عمل رسيدم. با بررسي دقيق پرونده بيمار، اطلاعات بيشتري درباره‌اش به دست آوردم. مردي 47 ساله که کارديوميو پاتي اتساعي داشت. در بيش از دو ماهي که در بيمارستان بستري بود، به اينوتروپ‌هاي وريدي وابسته بود و در فهرست انتظار دريافت پيوند قلب قرار داشت. صبح آن روز، يک قلب مناسب پيدا شده بود. دهنده، مردي 20 ساله بود که به علت ضربه مغزي ناشي از تصادف با يک موتور سيکلت، فوت کرده بود.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان2- ملاقات در منزل

هلن پرستار 82 ساله باز نشسته‌اي بود که صبح امروز نتوانسته بود راه برود. وقتي مي‌خواست بلند شود زانويش قفل کرده بود و ديگر نتوانسته بود روي آن بايستد. خودش را از صندلي به کمک پاي سالمش به روي تخت معاينه کشاند و وقتي به ساق پايش نزديک شدم، از درد فرياد کشيد.
ساييده شدن تيبيا روي فمور را احساس مي‌کردم. در آن زمان به جاي متخصص داخلي آن روستاي دورافتاده در منطقه‌اي سردسير که به مرخصي رفته بود کار مي‌کردم و از نظر من بستن زانو، ايبوپروفن و مراجعه به متخصص ارتوپد محلي، کارهايي بود که هلن بايد انجام مي‌داد. تنها مشکل اين بود که او در طبقه سوم يک آپارتمان زندگي مي‌کرد. تصوير يک اتاق دلگير که بوي نا مي‌داد، با مبلماني ناهماهنگ و فرشي رنگ و رو رفته از خانه‌اش در ذهنم ايجاد شد.

ادامه داستان

ادامه نوشته

داستان1- مي‌خواهم چنين پزشکي باشم

ديشب تبش به 39 درجه افزايش يافته بود. MRI مغزش چيز خاصي نشان نمي‌داد. شمار سلول‌هاي مايع مغزي نخاعي دلالت بر تشخيص خاصي نداشت و کشت ادرار هم منفي بود. از آنجايي که مطمئن نبودم اقدام درماني بعدي چيست، اين يافته‌هاي گيج‌کننده را در راند صبح به استادم ارايه کردم. به عنوان دانشجوي سال سه پزشکي، مشتاق يادگيري هنر ارائه تشخيص‌هاي افتراقي و درمان طبي بودم. اگرچه در طول آموزشم در بخش هاي مختلف، آموخته بودم که پزشک ماهرشدن کاري بسيار دشوار و شفاگر بودن از آن هم سخت‌تر است.
آقاي ميشل 83 سال داشت ، با پيشينه آلزايمر، زوال عقل خفيف و سارکوئيدوز. سه روز بعد از ترميم فتق کشاله ران راست، ناگهان دچار افت سطح هوشياري شده ‌بود. درست بعد از عمل، پزشکان معالج متوجه وجود توده بزرگي در ريه وي شدند. زمان زيادي را صرف معاينه کردم تا شايد پاسخي از سوي او دريافت نمايم، ولي به ناگاه قدرت تکلم و عکس العمل را از دست داده ‌بود و نمي‌توانست هيچ دستور کلامي‌را پاسخ گويد. ساعات طولاني را با همسر و سه دختر او گذراندم. آنان بسيار آرام به نظر مي‌رسيدند و متقاعد شده بودند عامل اين تغيير وضعيت رواني هرچه باشد، به زودي برطرف خواهد شد. من هر روز با تشخيص افتراقي‌هاي جديد، در راند صبح حاضر مي‌شدم: مننژيت باکتريايي ناشي از ليستريا، عفونت مجاري ادراري، پنوموني، مننژيت کارسينوماتوز، نوروسارکوئيدوز، هيپوناترمي‌ و تشديد زوال عقل همراه با ديليريوم. البته تمام آزمايش‌ها منفي يا بي‌نتيجه بودند. بي‌صبرانه به دنبال پاسخ مي‌گشتم؛ متقاعد شده ‌بودم که تشخيص صحيح را نمي‌دانم، اما باور داشتم که وقتي موفق به اين کار شوم، حتما مي‌توانم او را درمان کنم تا به نزد خانواده‌اش باز گردد. پس از يک هفته مايع‌درماني، آنتي‌بيوتيک‌هاي وسيع‌الطيف و دوزهاي سنگين داروهاي ضد ويروس، هيچ بهبودي حاصل نشد. طي چند روز بعد، اوضاع به تدريج وخيم‌تر مي‌شد. احساس مي‌کردم فقط بايد بيشتر تلاش کنم. انگار درحال نبرد با زمان بودم.

ادامه داستان

ادامه نوشته