داستان6- خودم يا فرزند والدينم
«بگذار ببينم، تو بايد دختر مورا باشي! از فاصله يک مايلي هم ميتوانستم بشناسمت!» در ميان راه پلهاي که از آن بالا ميرفتم توقف کردم و در يک لحظه در افکارم به زمان و مکاني برگشتم که نظير اين اتفاق، هرروز برايم پيش ميآمد، شهر کوچکي به يادم آمد که در آن هميشه مرا به عنوان يکي از اقوام فلاني ميشناختند. دوباره به خودم آمدم و ديدم که خوشبختانه آن زن هنوز در حدود 30 متري من است. وقتي اين افکار رهايم کردند، موجي از احساس شعف توأم با ترس وجودم را فرا گرفت.
بلافاصله مراحل احياي بيمار در ذهنم دوباره تداعي شدند، سفر به کودکي پايان يافته بود و دوباره يک پزشک شدم. راستي، فشار خون بيمار در طي مراحل احيا چگونه بود؟ آيا در حالي که وي را انتوبه ميکردم، هيپوکسيک بود؟ آيا آن را احساس ميکرد؟ آيا جريان را به درستي براي خانواده وي توضيح داده بودم؟ وقتي به طور غيرمنتظره با اين واقعيت مواجه شدم که آن فرد نه يک بيمار معمولي، بلکه يک دوست خانوادگي است، شروع به مرور مراحلي کردم که اتفاق افتاده بود و با موشکافي، فرآيند احيا را يک بار ديگر تحليل کردم.
پيش از آن که اين افکار در ذهن خودآگاهم جريان يابند، کسي مرا در ميان بازوهاي خود گرفت. «همه ما گفتيم: اوه، خداي من! پس اين تو بودي؟ خوب اگر قسمت اين بوده که اين اتفاق بيفتد، بسيار خوشحاليم که دختر آقاي وِلش(Welch) قرار است به او کمک کند.» و بدون آن که بفهمم چطور، دوباره 12 سالم شده بودم و اين نه من، بلکه پدر و مادرم بودند که مورد تعارفات ستايش آميز قرار گرفته بودند؛ در ميان اين معرکه، من فقط نماينده خاندان ولش بودم.
به عنوان فرزند چهارم از پنج فرزند والديني که هردوي آنان پزشک بودند، در شهر کوچکي در کانزاس، بيشتر عمرم را با همين وضع گذرانده بودم. هر جا که ميرفتم، هميشه دختر فلاني، خواهر کوچک فلاني يا خواهر بزرگ فلاني بودم و خلاصه هميشه کسي بود که مرا با او شناسايي و معرفي کنند. در زادگاه من، هر خانم چهل و چند ساله اي که فکرش را ميکرديد، احتمالا يا معلم کلاس سوم برادر بزرگم يا آموزگار خواهر ديگرم بود، يا مادرم زايمانش را انجام داده بود، يا پدرم کيسه صفرايش را در آورده بود.
در يک شهر کوچک، اين وضعيت ممکن است به نفع شما يا به ضرر شما تمام شود. بيشتر مردم به والدين من، برادران و خواهران و به تمام خانواده ما عشق ميورزيدند. اما در عين حال يادم هست که وقتي معلم انگليسي کلاس نهم از بالاي سر به من نگاه کرد و گفت: «عجب، تو خواهر کوچولوي شانون هستي ...» چقدر عصبي شده بودم. نميتوانستم بگويم که اين جمله را از سر رضايت ميگويد، يا آن که به ناسازگاري شخصيتي برادرم که اقتضاي سن نوجوانيش بود اشاره دارد (چيزي که مرا متأثر ميکرد، چرا که برادرم در سالهاي طولاني شکلگيري شخصيتم، الگو و اسوه من بود).
در تمام مدت بزرگ شدنم، از آوازه بزرگترهاي خانوادهام بهره ميبردم و اغلب احساس ميکردم تنها وظيفهام آن است که تلقيِ مثبتِ موجود درباره خانواده را به ترتيبي که هست حفظ کنم. هميشه نوعي درد بر دلم سنگيني ميکرد، چرا که احساس ميکردم مرا درون يک قوطي انداخته اند که روي آن نوشته شده «يکي از بچههاي خانواده وِلش» و شايد من واقعا ميخواستم چيزي متفاوت باشم، اما هرچه باشد، اين جور بزرگ شدن خيلي هم بد نبود.
بالاخره من بزرگ شدم. ترک ديار کردم و به دانشکده اي در يک ايالت ديگر رفتم، جايي که هيچ کس والدينم يا خواهر و برادرانم را نميشناخت و براي خود شخصيتي پيدا کردم. من آنچه را که نياز داشتم آموختم، نمرههاي خوبي گرفتم و به دانشکده پزشکي راه يافتم. از تحصيلات پدر و مادرم در دانشکده پزشکي بيش از 30 سال گذشته بود و بنابراين دلم گواهي ميداد که مسير زندگيم را، اين بار خودم رقم خواهم زد. وقتي به اولين کلاس درس مامايي پا گذاشتم، به يکي از استادان قديمي برخوردم، فردي که برخي اعمال جراحي به نام وي معروف هستند. او از پشت عينک مستقيما به من نگاهي کرد و گفت که والدين مرا «از زماني که حتي يک پاپاسي هم نداشتند» ميشناسد!
در دانشکده آنچه در توان داشتم به کار بستم تا به رؤيايي که براي دوران رزيدنتي داشتم دست يافتم: کار در بخش اورژانس مرکز سلامت دِنوِر در کلرادو. احساس بسيار خوبي است وقتي که والدينم را براي بازديد به بخشمان بياورم و همه پرستاران و تکنيسينها مجبور باشند تعارفاتي در جهت معکوسِ هميشه انجام دهند: «که اينطور، پس شما پدر و مادر مولي هستيد!» من اين لحظه خوشحالي را با کار طاقت فرساي خود به عنوان يک رزيدنت براي آنان فراهم کردم، حتي يک سفر کاملا ويژه با هليکوپتر برايشان جور کرده بودم تا از مناظر چشم نواز دِنوِر و کوهستانهاي آن لذت ببرند. وقتي آنها را در بخش اورژانس خودمان ميگرداندم، لبخندي از شادي بر لبانم بود و براي اولين بار، آنان والدين من بودند، نه من فرزند آنان.
اين بازديد، روز بعد از برخورد غيرمنتظرهام با بيماري بود که از قبل مرا ميشناخت، پدر و مادرم را هم ميشناخت و بعدا معلوم شد که حتي والدين پدر و مادرم را هم ميشناخته است. وقتي بازديد به پايان رسيد، پدر و مادرم گفتند که عجب بخش باعظمتي داريم و پدرم به من گفت که دوست دارد روي بدنش جملهاي خالکوبي کند با اين مضمون که «اگر من در يک تصادف شديد مجروح شدم، لطفا مرا به مرکز سلامت دنور ببريد.» همان موقع دريافتم که نه تنها براي خودم کسي شدهام، بلکه به واقع براي خودم پزشک خوبي هم شدهام. اين که هميشه دختري براي والدينم، و خواهري براي خواهران و برادرانم بودهام، درحقيقت سکوي پرشي عالي براي رسيدن به موقعيتي بوده که امروز در آن هستم. بيماري که در آن شب ديدم بهبود يافت و اکنون به خانه رفته است. اين تجربه به ياد من آورده است که هر بيمار مراجعه کننده به بيمارستان، بالاخره به کسي منسوب است. هرچه باشد او دختر فلاني، خواهر فلاني، مادر فلاني، يا دوست فلاني است. در دوران رزيدنتي، راحت ميتوان اين موضوع را فراموش کرد. در يک بيمارستان عريض و طويل شهري، شما ميتوانيد فرض کنيد که بيماري که شنبه شب روي برانکارد به بيمارستان آورده ميشود فرد بيارزشي است که احتمالا مست کرده و خود را به دردسر انداخته است. اما مثل خود من که عمرم را به عنوان دختر، خواهر يا دوست کسان ديگري سپري کردهام، اين بيمار هم وضعي غير از اين ندارد و همين طور همه بيماران ديگري که ما در بخش اورژانس از آنان مراقبت ميکنيم.
بعد از آن شب سعي کردم تمامياين افکار را با يکي از همکاران درميان گذارم. او اصل حرف مرا نفهميد و بيشتر از آن تعجب کرد که من با اين بيمار ارتباطي داشتهام. در حالي که کشيکمان را باهم شروع ميکرديم به من گفت: «عجب دنياي کوچکي است.» مثل هميشه، صحبت ما با ورود خدمه هليکوپتر اورژانس ناتمام ماند. آنان بيماري را برايمان ميآوردند که جايي در جنوب غربي کانزاس دچار سانحه وحشتناک رانندگي شده بود. بعد از رسيدگي ابتدايي به وضع بيمار، به سمت ميز کارم رفتم تا دستور چند عکس راديوگرافي را براي وي بنويسم. يکي از خدمه اورژانس هليکوپتر هنوز آن جا بود و مرا متوقف کرد. «هي! تو خواهر کوچک توني وِلش نيستي؟ کلاس سوم يادت هست؟» به رسم بچگي با کف دست به بازوي او زدم و گفتم: «چرا!» همه دوستان برادر بزرگترم کم و بيش از اين ضربهها از من طلب داشتهاند! سپس به سراغ بيمار بعدي رفتم؛ شکي ندارم که او هم خواهر فلاني است.
منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۴۱۹