من دستيار ارشد و سال آخر دستياري طب اورژانس بودم. يک روز بدون استراحت را در بخش اورژانس مي‌گذراندم و معده من بيشتر از بيماران با من صحبت مي‌کرد. به محض اينکه فرصتي کوتاه پيدا کردم، هرچند مي‌دانستم زودگذر است، از فرصت استفاده کردم و براي آرام‌ترين و تقريبا لذت‌بخش‌ترين 15 دقيقه روز، يعني دقايقي در کافي‌شاپ، از بخش فرار کردم.

کافي‌شاپ خلوت بود. در حالي که مشتاقانه به پيتزا سبزيجات نگاه مي‌کردم، از کنار چند پرستار و دستيار فوق‌تخصصي عبور کردم. يک ظرف برداشتم، جلوتر رفتم، در گرم‌کن را باز کردم و دو قاچ برداشتم. پشت سرم ترکيبي از يک صداي سيلي‌مانند و صداي برخورد شديد شنيدم. بلافاصله برگشتم و ديدم يک مرد ميانسال چاق بي‌هوش روي زمين افتاده. ظرف خود را زمين گذاشتم و بالاي سر او رفتم، در حالي که با خود فکر مي‌کردم در حال از دست دادن آن پيتزاي خوشمزه هستم.
چند دقيقه بعد من در کافي‌شاپ بيمارستان در حال حفظ راه هوايي بودم. همزمان با رسيدن يکي از پرستاران قبلي بخش اورژانس، تنفس بيمار متوقف شد و نبض ضعيفي که احساس مي‌کردم از بين رفت. وقتي شروع به احياي قلبي‌ـ ‌ريوي کرديم، جمعيت دور ما جمع شد. در نهايت تجهيزات کد رسيد. پس از قرار دادن مونيتور و مشاهده فيبريلاسيون بطني با نوسان بالا، پروتکل احياي قلبي پيشرفته (ACLS) را شروع کرديم. پس از دفيبريلاسيون، پرستار شروع به تعبيه کاتتر وريدي کرد و در حالي که دمر روي زمين کافي‌شاپ دراز کشيده بودم و سيب‌زميني سرخ‌کرده به لباس اسکراب من چسبيده بود، بيمار بي‌هوش را انتوبه کردم. پس از برقراري مسير وريدي، به پروتکل ACLS ادامه داديم و برانکار رسيد. در حالي که نبض ضعيفي لمس مي‌کردم، بيمار را روي برانکار گذاشتيم و به سمت بخش اورژانس در طبقه پايين شتافتيم.
در آسانسور، (از شانس بد او و من)، نبض بيمار دوباره از بين رفت. در حالي که هنوز مقداري از راه تا بخش مانده بود، روي برانکار پريدم، روي شکمش نشستم و شروع به ماساژ قفسه سينه کردم. تيم ما مانند صحنه‌اي از برنامه تلويزيوني بخش اورژانس به اتاق مراقبت‌هاي ويژه بخش اورژانس رسيد. با ادامه احيا و برگشت مجدد نبض، يک نوار قلب گرفتيم که نشان‌دهنده انفارکتوس حاد ميوکارد بود و متعاقبا به طور اورژانس با بخش قلب تماس گرفته شد. بيمار پرفشاري خون مختصري پيدا کرد و به کت‌لب منتقل شد.
در حالي که پرسنل بخش اورژانس از ترس اين که دوباره برايشان کار درست کنم، خروج من را از بخش ممنوع کرده بودند، به ادامه مراقبت از بيماراني که پيش از رفتن به کافي‌شاپ در بخش باقي گذاشته بودم، پرداختم. با وجود اينکه آنچه را در آن شرايط امکان‌پِذير بود، انجام داده بودم، ذهن من به بيمار کافي‌شاپ برگشت. با وجود پيامدهاي آماري ضعيفي که به ذهنم فشار مي‌آورد، سعي کردم ذهنم را متوجه يک موضوع پيش‌پاافتاده‌تر، يعني ناهار نخورده‌ام منحرف کنم. پس از اتمام کشيک، به کافي‌شاپ برگشتم تا ببينم آيا هنوز از آن پيتزاي سبزيجات فريبنده چيزي مانده يا نه. صندوق‌دار گفت: «مرد! من تا به حال چنين چيزي نديده بودم» و به طور رايگان قاچ مرا داد.
راستي بيمار چطور؟ وي دو هفته بعد بيمارستان را ترک کرد و من؟ هيچ وقت به يک قاچ پيتزا سبزيجات اين طور نگاه نکرده بودم.
   

منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۴۲۸