داستان2- ملاقات در منزل
هلن پرستار 82 ساله باز نشستهاي بود که صبح امروز نتوانسته بود راه برود. وقتي ميخواست بلند شود زانويش قفل کرده بود و ديگر نتوانسته بود روي آن بايستد. خودش را از صندلي به کمک پاي سالمش به روي تخت معاينه کشاند و وقتي به ساق پايش نزديک شدم، از درد فرياد کشيد.
ساييده شدن تيبيا روي فمور را احساس ميکردم. در آن زمان به جاي متخصص داخلي آن روستاي دورافتاده در منطقهاي سردسير که به مرخصي رفته بود کار ميکردم و از نظر من بستن زانو، ايبوپروفن و مراجعه به متخصص ارتوپد محلي، کارهايي بود که هلن بايد انجام ميداد. تنها مشکل اين بود که او در طبقه سوم يک آپارتمان زندگي ميکرد. تصوير يک اتاق دلگير که بوي نا ميداد، با مبلماني ناهماهنگ و فرشي رنگ و رو رفته از خانهاش در ذهنم ايجاد شد.
گفتم: «چطور از پله ها بالا ميرويد؟»
با اعتماد به نفس گفت: «سوار آسانسور ميشوم.» موهاي کوتاه نقرهاياش را صاف شانه کرده بود و يک عينک طلايي زده بود. «نترس، از پس کارهايم بر ميآيم.»
ولي به سختي ميتوانست از روي صندلي بلند شود، نميتوانستم تصور کنم چگونه ميتواند به سمت آشپزخانه برود تا يک ساندويچ درست کند يا چطور خودش را از تختخواب به سمت دستشويي ميکشاند. او تمام عمرش در حرکت و سالم بوده است، و ميترسيدم نتواند با محدوديت هاي اين ناتواني ناگهاني کنار بيايد. به او پيشنهاد کردم از صندلي چرخدار استفاده کند.
دوستش جَنِت که او نيز پرستار بازنشسته بود گفت: «احتمالا چارهاي نداري.» آن روز صبح، او هلن را به مطب آورده بود.
گفتم: «يا احياناً چوب زيربغل.» فکر ميکردم لازم است جنت پيش او بماند يا حداقل دو سه بار در روز به او سر بزند.
هلن گفت: «من چوب زيربغل را ترجيح ميدهم.»
انتهاي راهرو، تنها متخصص طب فيزيکي شهر به او يک واکر و يک بريسِ رباط صليبي قدامي داد. وقتي داشت از در خارج ميشد به او گفتم اگر مشکلي داشت، حتما تماس بگيرد. فکر ميکردم فقط اگر اوضاع خوب نباشد، خبر جديدي از او بشنوم. روز بعد وقتي داشتم اطراف خانهام پيادهروي ميکردم، از جلوي آپارتمان هلن رد شدم. تا آن زمان نظرم به اين ساختمان سيماني جلب نشده بود. به چمن پرپشت و باغچه مرتبش دقت کردم، صداي زمزمه فوار? بزرگ آن توجهم را جلب نمود . در ورودي کاملا باز بود، و يک گلدان پر از لالههاي ابريشمي جلوي خانه ديده ميشد. بسيار زيباتر از تصورات من بود.
در پيادهروي روبروي ساختمان درنگ کردم. من به عنوان پزشک سر خانه کار نميکردم، و حالا آرزو ميکردم کاش در اينباره تجربهاي داشتم. هيچ دليل ضروري براي ويزيت بيمارم نداشتم، چون آسيب جدي و فوري نديده بود و قرار نبود تصميم درماني مهمي دربارهاش اخذ شود. داشتم بدون خبر و با لباس غير رسمي به ديدن بيمارم ميرفتم. دوست داشتم يک دليل موجه براي اين ملاقات پيدا ميکردم.
بيش از هر چيز درباره وضعيت زندگي هلن کنجکاو بودم. مطمئن نبودم وقتي او را تنها با واکر به خانه ميفرستادم درست درباره شرايطش درست قضاوت کرده باشم. شايد اگر او را به جاي مطب در خانه ميديدم، در تشخيص و درمان موفقتر ميبودم.
بعد از مدتي ترديد، بالاخره وارد شدم. در آسانسور باز شد. هلن و يک خانم جوانتر قدبلند، درون آسانسور ايستاده بودند.
کلمات خودبخود جاري شدند: «فکرکردم سري بزنم و ببينم چطور هستيد.»
هلن من را نشناخت. خانم قد بلند گفت: «شما آمديد مادر را ملاقات کنيد؟»
کلاه پشميام را برداشتم. «من شما را ديروز براي مشکل زانويتان در کلينيک ويزيت کردم.»
بالاخره به من نگاه کرد و گفت: «بله.» لبخند گرمي زد. بانداژ محکميدور پاي راستش پيچيده بود.
گفت: «خيلي خيلي بهترم و به راحتي حرکت ميکنم. اين لطف شماست که به ديدار من آمديد.»
همينطور که آسانسور به سمت بالاي ساختمان ميرفت، روشن و خاموش شدن اعداد طبقات را تماشا ميکردم تا آن که به بالاترين طبقه رسيديم. هلن را که به راحتي حرکت ميکرد، دنبال کردم. به خاطر بانداژ ضخيمي که داشت، تنها کمي در راه رفتن مشکل داشت. بعد از خداحافظي با دخترش، من را به داخل آپارتمان دو خوابهاش که يک آشپزخانه بزرگ داشت، دعوت کرد.
واکر کنار ستون ماند.
گفت: «من اينجا زندگي ميکنم. ببخشيد اين قدر به هم ريخته است.» پشتههاي پارچه و تعدادي کتاب را از روي صندليها برداشت تا بتوانيم بنشينيم.
«امروز به ديدن يک جراح رفتم.» در جيب بارانياش گشت و يک دفترچه کوچک را به من داد. با خط لزراني نوشته بود، «پارگي غضروف و قفل کردن زانو.»
«ديگر چه گفت؟»
«چهار ماه فيزيوتراپي و بعد تصميم درباره عمل. اميدوارم لازم نباشد. من نميخواهم عمل شوم. دکتر فکر ميکرد فيزيوتراپي درمانش ميکند.»
گفتم: «اميدوارم.»
با خوشحالي افزود: «امروز اصلا درد ندارم.»
سکوتي حاکم شد. در عرض سه دقيقه، قانع شدم که او ميتواند کارهاي شخصيش را انجام دهد، غذا آماده کند و زندگي را مانند قبل ادامه دهد. احتمالا وقتي او را در حال خارج شدن از آسانسور ديدم هم ميتوانستم اين مطالب را متوجه شوم، ولي الان در حال ويزيت خانگي بودم و نميتوانستم در ميانه حل مسأله، محل را ترک کنم.
در نتيجه گفتم: «چند وقت است اينجا زندگي ميکنيد؟»
«من تمام عمرم در مرتع زندگي کردم، تا شش سال پيش که مجبور شدم دوباره به شهر برگردم.» براي اين که از علت اين جابجايي مطلع شوم، حرفش را قطع کردم. توضيح داد که 60 سال پيش ديپلمش را در شهر گرفته و به دانشکده پرستاري در شهر ديگري رفته و سپس براي کار به بيمارستان شهر خودش بازگشته است.
«آن دوره شما در همه بخشها کميکار ميکرديد. ترياژ، اورژانس و بخشهاي پزشکي و جراحي. با پرستاري اين روزها که تخصصي شده، متفاوت بود.»
Young A. House call. Annals of Internal Medicine February 1, 2005; 142: 222-3.
سکوتي ديگر و من پرسيدم: «امشب چه برنامهاي داريد؟»
لبخندي صورتش را پر کرد. «من مربي کلاس سفالگري هستم.» به سرعت از جا بلند شد. به دنبالش به يکي از اتاقها رفتم.
«اينجا کارگاه من است.» يک کدوي سفالي و مترسکي را که پخته و لعاب داده بود به دست من داد. دستم را روي سطح خنک و صيقلي آنها کشيدم. به بوقلمونها و درختان کريسمس و گوزنهاي رنگ نشده که قفسهها را پر کرده بودند، اشاره کرد. صدها تيوب رنگ از آويزهايي روي در و ديوار آويزان بودند. او آن شب 4 شاگرد داشت و فردا يکي از خانمهاي محل براي بردن کارها ميآمد.
وقتي از کارگاه خارج شديم، احساس کردم که يک ويزيت خانگي با موفقيت انجام شده است. با چشمانم زندگي و بيماري هلن را از نزديک ديده بودم و حالا ميدانستم او واقعا به کمک زيادي نياز ندارد. مطمئن شدم که از حمايت اجتماعي کافي برخوردار است. دانستم که بودن او در خانهاش و توانايي ايستادن چقدر برايش اهميت دارد. تازه احساس کردم که دوست او هستم.
با هم دست داديم، و به خاطر اين ملاقات از من تشکر کرد. از در خارج شدم، از آسانسور پايين رفتم، و به سوي شبي سرد حرکت کردم. بعدا، دوستش جان به پرستار کلينيک و او به من خبر داد که «اين کار براي هلن خيلي ارزش داشته است.»
من قبلا فقط يک تجربه ويزيت خانگي در دوران دانشجويي داشتم. در حالي که متخصص داخلي با دستگاه فشار خون و گوشي کلنجار ميرفت و با بيمار صحبت ميکرد، من بدون هيچ حرفي ايستاده بودم. او معمولا 45 دقيقه رانندگي ميکرد تا بيماران خود را در خانهشان ويزيت کند. هنوز توصيه فکورانهاش را به خاطر دارم: «تا زماني که سؤالي دارند و سپس نيم ساعت بيشتر از آن در کنارشان بمان.»
فکر ميکنم راهنمايي کاملي بود.
منبع: نشریه نوین پزشکی شماره ۵۰۸