داستان13- پيتزا سبزيجات در کافيشاپ بيمارستان
من دستيار ارشد و سال آخر دستياري طب اورژانس بودم. يک روز بدون استراحت را در بخش اورژانس ميگذراندم و معده من بيشتر از بيماران با من صحبت ميکرد. به محض اينکه فرصتي کوتاه پيدا کردم، هرچند ميدانستم زودگذر است، از فرصت استفاده کردم و براي آرامترين و تقريبا لذتبخشترين 15 دقيقه روز، يعني دقايقي در کافيشاپ، از بخش فرار کردم. کافيشاپ خلوت بود. در حالي که مشتاقانه به پيتزا سبزيجات نگاه ميکردم، از کنار چند پرستار و دستيار فوقتخصصي عبور کردم. يک ظرف برداشتم، جلوتر رفتم، در گرمکن را باز کردم و دو قاچ برداشتم. پشت سرم ترکيبي از يک صداي سيليمانند و صداي برخورد شديد شنيدم. بلافاصله برگشتم و ديدم يک مرد ميانسال چاق بيهوش روي زمين افتاده. ظرف خود را زمين گذاشتم و بالاي سر او رفتم، در حالي که با خود فکر ميکردم در حال از دست دادن آن پيتزاي خوشمزه هستم.